پرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود خاربست، خارچین، فلغند، کپر، چپر
پَرچین، دیواری که از بوته های خار و شاخه های درخت در گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند، شاخ و برگ درخت و بوته های خار که بر سر دیوار باغ به ردیف بگذارند تا مانع عبور شود خاربَست، خارچین، فُلغُند، کَپَر، چَپَر
پابند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوند، پای بند، پای وند، چدار کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بخو، قید پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
پابَند، ریسمانی که با آن پای حیوان یا اسیر یا مجرم را ببندند، پاوَند، پای بَند، پای وَند، چِدار کنایه از مقید، گرفتار، کنایه از کسی که به کاری یا شخصی علاقه مند باشد، بَخو، قید پابند شدن: مقید شدن، گرفتار شدن، کنایه از عاشق شدن
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نام مرکّب مفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
خلخال، مقابل دستبند: وگام چنان بزنند که زینت پوشیدۀ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). ، دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق، پای بند باز. (دهار). شِکال، پای بندستور. (منتهی الارب). عقال، حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع: تو گوئی هماناکه پندش دهم به افسونگری پای بندش دهم. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش (بیژن را) از چاه با پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). نبینم همی از تو جز پای بند چه خواهم ترا جز بلا و گزند. فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411). بزد دست و بگسست زنجیر و بند جدا کرد ازو حلقه و پای بند. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981). از من آمد بند بر من همچنانک پای بند گوسپند از گوسپند. ناصرخسرو. بیغرض پند همچو قند بود با غرض پند پای بند بود. سنائی. سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است. سنائی. زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه). کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک کی شودش پای بند کوره و سندان و دم. خاقانی. طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بدر آی تا ببینی طیران آدمیت. سعدی. ، دام: چو کرکس بر دانه آمد فراز گره شد برو پای بند دراز. سعدی. منه بر سرم پای بند غرور (یعنی دستار) . سعدی. ، {{نامِ مُرَکَّبِ مَفهومی}} آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مُقیّد. مبتلی: چو دیدند مرجهن را پای بند شکستند آن بند را بی گزند. فردوسی. مخالط همه کس باش تا بخندی خوش نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار. سعدی. اگر دنیا نباشد دردمندیم وگر باشدبه مهرش پای بندیم بلائی زین جهان آشوب تر نیست که بار خاطر است ارهست ور نیست. سعدی. ای گرفتارو پای بند عیال دگر آسودگی مبند خیال. سعدی. من فتاده بدست شاگردان بسفر پای بند و سرگردان. سعدی. بره بر یکی دکه دیدم بلند تنی چند مسکین براو پای بند. سعدی. نیاید بنزدیک دانش پسند من آسوده و دیگری پای بند. سعدی. نگه کرد شیخ از سر اعتبار که ای پای بند طمع پای دار. سعدی. به بیداریش فتنه بر خط و خال بخواب اندرش پای بند خیال. سعدی. هیچ مغزی نداشته ست آن سر که بود پای بند دستاری. اوحدی. دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد. حافظ. اگر دلم نشدی پای بند طرۀ او کیش قرار در این تیره خاکدان بودی. حافظ. ، با عیال بسیار: اگر پای بندی رضا پیش گیر وگر یکسواری سر خویش گیر. سعدی. - پای بند چیزی یا کسی بودن، بدو بسیار دلبستگی داشتن
آنکه آبرا بندکند، آنکه آب در ظرفی ریزد، آنکه ماست و پنیر و سر شیر و خامه سازد، آنکه درزهای ظروف فلزی را با موم مذاب یا قلعی سد کند، آنکه یخ گیرد، دستگاهی مجهز بدرهای متحرک که برای حرکت کشتیها بین دو نقطه رودخانه که هم ارتفاع نیستند بکار رود
آنکه آبرا بندکند، آنکه آب در ظرفی ریزد، آنکه ماست و پنیر و سر شیر و خامه سازد، آنکه درزهای ظروف فلزی را با موم مذاب یا قلعی سد کند، آنکه یخ گیرد، دستگاهی مجهز بدرهای متحرک که برای حرکت کشتیها بین دو نقطه رودخانه که هم ارتفاع نیستند بکار رود
کوچه بن بستی که دارای در و دروازه باشد، معبر تنگ و باریک در کوه، دره، قلعه دژ، کوچه پهن و کوتاه، اسیر محبوس. یا در بند بودن در قید، در صدد بقصد. توضیح باین معنی لازم الاضافه است: ملک اقلیمی بگیرد شاه همچنان در بند اقلیمی دگر. (گلستان) یا در بند چیزی بودن بدان علاقه داشتن
کوچه بن بستی که دارای در و دروازه باشد، معبر تنگ و باریک در کوه، دره، قلعه دژ، کوچه پهن و کوتاه، اسیر محبوس. یا در بند بودن در قید، در صدد بقصد. توضیح باین معنی لازم الاضافه است: ملک اقلیمی بگیرد شاه همچنان در بند اقلیمی دگر. (گلستان) یا در بند چیزی بودن بدان علاقه داشتن
آنچه که پس از چیزی آید سپسین: بعضی عروضیان در باب صدر و عجز حرف ثابت را اعتبار کنند نه حرف ساقط را معاقب ما بعد را صدر خوانند. یا مابعد الطبیعه. (حکمت مابعد) یا ماوراد الطبیعه. نزد قدما یکی از شعب حکمت نظری که اصول آن د است. و آنها عبارتند از: علم الهی، فلسفه اولی. از فروع این علیم معرفت نبوت و امامت و معاد است توضیح ارسطو این بخش از حکمت را پس از علم طبیعت (فیزیک) قرار داد و آن را متافیزیک - یعنی بعد از فیزیک - نامید و سپس این نام برین علم اطلاق شد و بنابراین مابعد الطبیعه اصح از ماورء الطبیعه است
آنچه که پس از چیزی آید سپسین: بعضی عروضیان در باب صدر و عجز حرف ثابت را اعتبار کنند نه حرف ساقط را معاقب ما بعد را صدر خوانند. یا مابعد الطبیعه. (حکمت مابعد) یا ماوراد الطبیعه. نزد قدما یکی از شعب حکمت نظری که اصول آن د است. و آنها عبارتند از: علم الهی، فلسفه اولی. از فروع این علیم معرفت نبوت و امامت و معاد است توضیح ارسطو این بخش از حکمت را پس از علم طبیعت (فیزیک) قرار داد و آن را متافیزیک - یعنی بعد از فیزیک - نامید و سپس این نام برین علم اطلاق شد و بنابراین مابعد الطبیعه اصح از ماورء الطبیعه است
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
خلخال مقابل دستبند، دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند، آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید، با عیال بسیار. یا پای بند چیزی یا کسی بودن، بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن، یا پای بند عیال. مقید به عیال گرفتار اهل بیت
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین
سخن خوش و لطیف بود، یا بوسه است که از فرزند و عیال یابد یا به دوستی دهد. اگر پابند بسیار بیند، نعمت و روزی حلال است به قدر آن که دیده. اگر دید پیرزنی خروارها پابند بدو بخشید، دلیل است که مال و نعمت دنیا بیابد و به قدر آن کارش نظام گیرد. اگر بیند پابند بسیار داشت و جمله را ببخشید یا از وی ضایع شد، دلیل که اگر نعمت دارد جمله را نفقه کند، یا از وی ضایع گردد. محمد بن سیرین